بغضی گلوی واژهها را میفشارد
دفتر به غیر از مرثیه شعری، ندارد
چشمی که روزی جز نگاهت را نمیدید
باید که بارانی شود تا خون ببارد
وقتی که میبوسد سرت را خاک، آرام
غمنامهها شعرند و شاعر غصه دارد
جمع ملائک جشن گلریزان گرفتند
تا در دو دستت آسمان هم گل بکارد
حالا کنار عکس تو در هر خیابان
عکاس گریان، زخمها را میشمارد
خطی تو را مرز زمین و آسمان خواند
دنیا تو را در لحظهها جا میگذارد
مهمان ویژه در صف خدمتگزاران
خود را به آغوش امامش میسپارد